علی | |
تینا عبداللهی |
چشم به نقطه پیوند دریا و آسمان دوختم و غرق در دریای خیالم شدم .یاد و خاطره روزهایی که با پیام و پویا و یلدا به دنبال هم می دویدیم و صدای پدربزرگم در گوشم مانده که مرتب می گفت:پویا مراقب بچه ها باش ، پیام سوگند را هل نده ، یلدا نزدیک دریا نرو خیس می شی .پویا با اینکه از ما پنج سالی بزرگتر بود ولی پیام همه کاره بود و دستور میداد که از من دوسالی بزرگتر بود و یلدا یک سال کوچکتر از من پدر و مادربزرگ مادریم را به یاد ندارم و از طرف پدری نیز فقط پدربزرگم در قید حیات بود که نوه هایش نور چشمانش بودند .پدربزرگ همیشه تابستون ها ما بچه ها را به شمال می آورد و من به همراه بچه های عموم به دنبال هم در ساحل می دویدیم یا در استخر ویلا اب بازی می کردیم......
برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.. www.rayabook.net