روشا | |
تکین حمزه لو |
عاقبت صداى زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههاى تابستان به سر مىبردیم، اما لرز عجیبى سرتاپاى وجودم را در برگرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صداى پدرم را که خشک و رسمى با حسین تعارف مىکرد، مىشنیدم. دعا مىکردم مادرم حرفى نزند که دل حسین بشکند. تمام وجودم گوش شده و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم...
برای اطلاعات بیشتر برروی لینک کلیک کنید. www.rayabook.net