کتاب فروشی آنلاین رایا عرضه کننده کلی کتب دانشگاهی ، عمومی ، کمک آموزشی ، مذهبی ، نرم افزار های متنوع آموزشی و ....... در خدمت شماست. ثبت سفارش به دو صور خرید اینترنتی و تلفنی امکان پذیر است. 021-66414040 www.rayabook.net
عاقبت صداى زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههاى تابستان به سر مىبردیم،
اما لرز عجیبى سرتاپاى وجودم را در برگرفته بود. دوباره شروع کردم به
فرستادن صلوات، صداى پدرم را که خشک و رسمى با حسین تعارف مىکرد،
مىشنیدم. دعا مىکردم مادرم حرفى نزند که دل حسین بشکند. تمام وجودم گوش
شده و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم...
امروز ، تو سنِ سی و پنج سالگی پیری رو حس کرده م، وقتی رفتم سینمایِ
مطبوعات واسه نشستِ مطبوعاتیِ فیلمِ «روزگار» تو جشنواره فیلمِ فجر. وقتی
واردِ سالن شدیم، هجومِ عکاسا سمتِ دخترِ بیست ساله و چشم آبیِ گروه بود که
نقشِ مکملِ من رو تویِ این فیلم بازی می کرد، زیباتر، جذاب تر و جوون تر
از من.
همون لحظه به خودم گفتم: دختر! تو دیگه پیر شدی! امسال هم جزوِ
کاندیداها نیستم. دیگه حوصله جار و جنجالِ مطبوعاتی رو ندارم که بگم حق�'مو
خوردن. حوصله خودمو هم ندارم. فردا به مهمونیِ خانومِ پگاه دعوتم. مهمونیِ
زنونه واسه دیدار با پیشکسوتانِ زنِ سینما. اگه به خاطرِ خواهشِ خانومِ
پگاه نبود نمی رفتم.
مدتیه که حال و حوصله شرکت کردن تو هیچ بزم و مهمونی رو ندارم. از
آرایشِ مو و صورت گرفته تا پوشیدنِ لباسی شیک و زدنِ عطری گرون قیمت و
ادایِ آدمایِ خوشحالو درآوردن ، خسته شده ام. به نظرِ من تظاهر به شادی از
غمگین بودن غم انگیزتره...
«ویلای دلگیر» چهارمین رمان «پاتریک
مودیانو» است که در سال 1976 جایزهی «کتابفروشیها» را به خود اختصاص
داد. نویسنده، این کتاب را مانند هشت رمان اولش به برادرش «رودی» که در سال
1957، در 9 سالگی و به سبب سرطان خون از دنیا رفته بود، تقدیم کرد.
شهر فرنگ اروپادرعینحال که کتابی تاریخی است رویکردی طنازانه
و سرگرمکننده دارد. نویسندهی کتاب، پاترک اوئورژدنیک، با کنارهمچیدن
مطالبی از تاریخ قرن بیستم طنزی سیاه و وحشتناک را القا میکند و در کنار
فاجعههای بزرگ و تلخ خردهمطالبی فراموششده را بیان میکند که بسیار
خواندنی است.
خواندن این کتاب درست مثل این است که از سوراخِ شهر فرنگ به تاریخ اروپا
بنگریم. کتاب فصلبندی ندارد و به جای آن در پاراگرافهایی مجزا از هم شکل
گرفته است.
پاتریک اوئورژِدنیک نویسندهی اهل چک است که در ۱۹۸۴ به فرانسه مهاجرت
کرد و علاوه بر نویسندگی، آثاری از نویسندگانی چون فرانسوا رابله، رمون
کنو، سمیوئل بکت و… را به زبان چک ترجمه کرده است.
او رماننویس است و این تنها کتاب تاریخیای است که نوشته است . برای اطلاعات بیشتر برروی لینک کلیک کنید. www.rayabook.net
مگی» و پدرش «مو» ، عاشق کتاب هستند و زیاد کتاب میخوانند. مو نیروی عجیبی
دارد ؛ او میتواند با بلند خواندن شخصیتهای کتاب را به دنیای واقعی
بیاورد ، اما شخصیتهای داستانی وارد زندگی آنها شده و دردسرآفرین شدهاند.
شب قبل از سفر بیگانهای وارد خانهی آنها میشود ؛ مگی از او میترسد ...
بیگانه کسی نیست ، جز «گرد انگشت» ، یک شخصیت داستانی خسته از دنیای شلوغ و
پرسروصدا که حالا میخواهد برگردد به کتاب.
در آخرین لحضات غروب دومین شب باییزی وقتی بابا
ماشین رو پارکینک نگاه می داشت از فرط خستکی فقط کیفم را برداشتم و به طرف
اسانسور رفتم و منتظر بقیه نشدم که صدای اعتراض ساناز بلند شد: ای خانوم ما
که حمالت نیستیم حرکت اسانسور مجال بکو مکو را نداد. به سختی توانستم قفل
حفاظ را باز کنم. وقتی به داخل رفتم به سرعت لباس راحتی تنم کردم و روی تخت
ولو شدم. صبح با نوازش مادرم از خواب بیدار شدم. - سلام صبح به خیر. -
سلام عزیزم صبح تو هم به خیر بلند شو یه دوش بگیر تا سر حال بری مدرسه! بعد
از دوش آب گرم از اتاق بیرون رفتم بابا و ساناز از من زودتر بیدار شده و
مشغول صبحانه بودند. سلام کردم و کنار ساناز نشستم و لیوان آبمیوه را
برداشتم و تا ته سر کشیدم. ساناز با اخم و عصبانیت گفت: غزال تو همیشه حق
منو میخوری. خندیدم و جواب دادم: قربون خواهر کوچولوی خودم برم که حقش
پایمال میشه، آخه دختر مگه پول که حق تو رو بخورم. می دونی آخه آبمیوه تو
یه طمع دیگه داره!..................
چشم به نقطه پیوند دریا و آسمان دوختم و غرق در دریای خیالم شدم .یاد و
خاطره روزهایی که با پیام و پویا و یلدا به دنبال هم می دویدیم و صدای
پدربزرگم در گوشم مانده که مرتب می گفت:پویا مراقب بچه ها باش ، پیام سوگند
را هل نده ، یلدا نزدیک دریا نرو خیس می شی .پویا با اینکه از ما پنج سالی
بزرگتر بود ولی پیام همه کاره بود و دستور میداد که از من دوسالی بزرگتر
بود و یلدا یک سال کوچکتر از من پدر و مادربزرگ مادریم را به یاد ندارم و
از طرف پدری نیز فقط پدربزرگم در قید حیات بود که نوه هایش نور چشمانش
بودند .پدربزرگ همیشه تابستون ها ما بچه ها را به شمال می آورد و من به
همراه بچه های عموم به دنبال هم در ساحل می دویدیم یا در استخر ویلا اب
بازی می کردیم......
آبی ، زرد ، سبز ، سرخ. می بینی رنگ هایش چه زیباست؟ هر لحظه سرخی اش بیشتر
می شود . خوش رنگ است اما دردش جانکاه است. می دانی چیست؟ آتش عشق توست در
دل بی قرار من بیا... بیا و با نوازشی ، خاموش کن این آتش دل را.
صدای کلون در منیژه را وادار کرد چادر نمازش را
سرکند و برای باز کدن در ، وارد حیاط بشود. همین طور که به سمت در گام برمی
داشت سریع نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشود همه چیز روبه راهه. آب حوض
تمیز و هندوانه ی بزرگی که ظهر همان روز حاج احمد به خانه آورده بود درون
آن شنا می کرد. گلدان های شمعدانی دور تا دور حوض به چشم می خورد و حیاط
جارو کرده و آب پاشی شده ، آرامش خاصی در آن غروب تابستانی بر می انگیخت .
با باز شدن در ، منیژه خانم حاج احمد را رو به روی خود دید و در کنار آن زن
جوانی که خود را در چادر مشکی اش پوشانده بود. هنوز چهره اش غمگین می
نمود. منیژه جواب سلامش را به گرمی داد و در را کاملا باز کرد. بفرمایید
خوش آمدید. حاج احمد جلوتر از زن قدم به درون گذاشت و خطاب به همسرش گفت :
امیر عباس کجاست خانم ؟...............